یه داستانک فوق ناز البته 10+
پسر
جوان ،سپس پخش خودرو را روشن كرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش
رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش كه از
ابتدا بر لب داشت گفت :"كریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش كنم ".
دخترك با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این كه اریك كلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا كجاش شبیه كریس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فكر می كردم كریس دبرگ . مثل اینكه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترك ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:" اِی ، كمی "
-
پس كسی طرف حسابمه كه خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ،
اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم كه حال و حوصله موسیقی كار كردن رو ازم
گرفته .
دخترك لبخندی زیركانه زد و با لحنی كش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"
-
نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته كسی رو پیدا نكرده ام كه عاشقش
بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه
اینه كه، قبل از اینكه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه
با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.
- نه ، تنها چیزی كه میده پول . مشكل اینجاست كه فردا دارم می رم بروكسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شركت كار داریم .
با
گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترك، با اینكه سعی می كرد به چهره اش
هویدا نشود ، اما كاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی كنجكاوانه پرسید: "
اِه، بروكسل چی كار داری؟ "
- دایی ام چند سالی هست كه اونجاست . بعد از سه چهار ماه كار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بكنم؟
دخترك بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یك هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ كدوم شهر.
- فامیل كه نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولشكن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه كاره ای؟
-
چه خبره؟ یكی یكی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این كه اسم
خیلی قشنگی دارید ، یكی از اون معدود اسم هایی كه من عاشقشونم . اسم خودم
سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام كه كارگذار بورس كار می كنم . خوب حالا شما .
دخترك با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
-
من كه گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و كار هم نمی كنم . خونمون سمت
الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیك های
اونجا نرفته ام . با یكی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیك هاش رو
ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .
- همین چیزایی هم كه الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره كوچك روسریش را باز كرد و بار دیگر گره كرد . سپس گفت:
-
اِی ، بد نیست . اما دیگه یك ماهی هست كه خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند
... . ولشكن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی كار نكرده ای و دوست داری
كار كنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو كار می كردم.
دخترك ، سعی می كرد دلبرانه سخن وری كند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری كه منقطع صحبت می كرد و كلمات را دستپاچه بیان می كرد.
-ای
وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو كار كنم ، یعنی یه مدتی هست
كه كلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه،
نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف كرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
-
دایانا خانوم كیه؟ دایانا ... . ولشكن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند
دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا كرده ام . تو كه
مخالفتی نداری ؟
- نه ، من كه اومده بودم حالی عوض كنم . حالا هم
كی بهتر از تو كه حالم رو عوض كنه . فقط باید عرض كنم كه الان ساعت نه و
نیمه ، حواست باشه كه دیرت نشه .
دخترك با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی كه لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلكه نگه دار ، باهات كار دارم .
سهیل
، با قبول كردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان كه رسید ، خودرو را متوقف كرد
. روی خود را به دخترك كرد و كمرش را به در تكیه داد . عینك دودی را از
چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی
ژولیده داشت كه تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش كرد و سپس با
همان لبخندی كه بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر كاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترك می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممكنه .
پسر جوان لحظه ای فكر كرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز كرد.
-
بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت كه هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره
من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر كن روشنش كنم ... اونقدر اعصابم خورد
بود كه گوشی رو خاموش كردم .
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را كتمان كرد و فقط به گفتن"كوشی خوبی داری ها" قناعت كرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش كنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو كی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروكسل كه هیچ، اما اگه تهران بودم یه كاریش می كنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره .
دختر
جوان ، درحالی كه احساس مسرت می كرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو
خارج شد . هر چند قدمی كه بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه
می كرد و دستی برای سهیل تكان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از
داخل خودرو پیاده شد و طوری كه دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب كرد
.حوالی همان میدان بود كه دایانا روی صندلی های یك ایستگاه اتوبوس نشست .
سهیل ،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی كه از داخل داده بود
را باز كرد .شلواردیگر كوتاه نبود . از داخل كیفی كه بر روی دوشش بود
مقنعه ای بیرون آورد و درلحظه ای كوتاه آنرا سر كرد و از زیر مقنعه ، تكه
پارچه ای كه بر سرش بود ، بیرونكشید . از داخل همان كیف ، آینه كوچكی خارج
كرد و با یك دستمال كوچك ، از آرایشغلیظی كه روی صورتش بود كاست . موهای
خرمایی رنگش را كه روی صورتش سرازیر شده بود ،داخل مقنعه كرد و با آمدن
اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن اینصحنه ها ، همچنان
لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حركت كرد .به خودرو
كه نزدیك می شد زنگ موبایلی كه همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل
بلافاصلهگوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان كرده بود و
دایانا را نظاره می كرد . پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو كجاست بیام ببرم ...
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
-
جون من قسم نخور ، من كه می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می
دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی كه سی دیش توی ماشینت بود كی بود؟
- كی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .
- هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز كه توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می كنی ، آدرس رو بده دیگه ...
-
نه ، داشتم جدول حل می كردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارك شده .
گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم
توی سطل آشغالی كه كنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می
زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ